جمهوری اسلامی به میانسالی رسیده است. آیا ما را رسد که چهل سالگی جمهوری اسلامی ایران را بجا آوریم؟
آدمی در چهل سالگی به میانسالی میرسد و درست همین نقطه را سن بلوغ او دانستهاند. گویا خواستهاند بگویند آنکه به میانهی زندگی رسیده است، پختگی لازم را دارد تا داوری کند و تصمیم بگیرد. روشن است که این میانهی عمر، لزوماً نیمهی عمر نیست، بلکه متوجه توقفگاهی است در زندگی تا آدمی راهی که آمده است و راهی که پیشرو دارد را یکبار ببیند و به صراحت از خویش بپرسد که این زندگی که من کردم بهایی داشت؟ همهی این فراز و نشیب به چیزی میارزید؟ آیا امروز میتوانم حالی داشته باشم و فردا سرنوشتی؟ در چهل سالگی، و در این میانسالی، وقت این سوال میرسد و از سر آن، عمری که گذشته است دوباره مرور میشود و عمری که پیشروست تصمیم و انتخاب میطلبد. چهل سالگی بلوغ و پختگی بازجستن خویش است. بسیاری هستند که پیر میشوند و به آخر خط نزدیک اما هیچ وقت از این میانه گذر نمیکنند. و البته پیدا میشوند کسانی که زودتر از آنکه چهل ساله شوند به چهل سالگی میرسند و میانسالی را تجربه میکنند. اگر آدمی، این میانه را از دست بدهد، کل زندگی را از دست داده است؛ هرقدر هم عمر کند گویا نزیسته و فرصت حیات را نیافته است. درک میانسالی، شکرانهی زندگی است. آنکه میانسالی را یافته رخصت شادی و شکر یافته و آنکه از دست داده به مکافات زمان گرفتار آمده و در تنگنای عمر محبوس افتاده است.
جمهوری اسلامی ایران به چهل سالگی رسیده است، اما آیا این چهل سالگی میتواند میانسالی ما باشد؟ باید از این جایی که هستیم رو برگردانیم و برگردیم راهی که آمدهایم و دوباره برسیم به اینجا که رسیدهایم. لازم نیست در این مسیر از همه جا بگذریم و ریز و درشت اتفاقات را مرور کنیم. همین کافی است که فروپاشی خود را به یاد آوریم. آن فروپاشی که هرچند از دور دهشتناک است، از نزدیک شیرین بود. فروپاشی همیشه با خوشی همراه است. آیا میتوانیم تجربه آن فروپاشی را از این راه که برمیگردیم با خود بیاوریم و در امروزمان نگه داریم؟
شاید این راه ما را ببرد تا جنگهای طولانی ایران و روس و تمام سالهایی که بعد از آن گذشت تا اشغال ایران در سال 1320 و تا نهضت نفت. سالهای تنخستگی و ناامیدی ایران. هر چه نیرو داشتیم وسط صحنه گذاشتیم اما کاری از پیش نبردیم که شکستهای سختی خوردیم. مردم ایران بعد از شکست در برابر روسها به سختی باور کردند که چه بر سرشان آمده و چگونه خاطرات باشکوه گذشته، گذشته است. اینک فصل فرسودگی آغاز شده و هیچ نیرویی را تاب مقاومت در برابر آن نیست. داشتهها بر باد رفته و اندوختهها مصرف شده است. نیروی تاریخ از دست رفته و از افتخارات گذشته تنها اثری محو بر جای مانده که به افسانه میماند. البته میتوان با یادش افیونی ساخت، خون گرم را سرد کرد و مغز پر درد را تسکین داد؛ بیایید به جای آنکه در آوردگاهی جمع شویم و به سوی سرنوشت ره سپاریم، گوشهای بیابیم و این زندگی فرسوده را تا ابد ادامه دهیم. وقتی نمیتوانیم تصمیمی بگیریم و بگسلیم، چه خوب است رها کنیم و ادامه دهیم. قلیانی چاق کنیم و تریاکی دود کنیم و قهوهخانه بسازیم. شاید آرامشی پیدا شود و خاطرمان آسوده گردد. چه فرق میکند جهان دست روسهاست یا فرانسویها. یا شاید انگلیسیها. بگذار روزگار هر طور که میخواهد بگردد؛ این چند روز دنیا را چه ارزش این همه تب و تاب. وقتی میتوان مغز را راحت داشت و کاسه سر را از دود پر کرد، چرا باید با اندیشیدن آلودهاش کرد، چرا باید رگهایش را با التهاب سرنوشت متورم کرد، چرا باید چشمها، این دروازههای کاسه سر، را خیره کرد و دورها را به این نزدیک راه داد؟ سرنوشت را رها کنیم و دور را به دور اندازیم. چون چنین باشد نه شکستی داریم و نه پیروزی. این دستهای آویزان هرز را به بند کشیم تا برانگیخته نشوند و استخوان محکم نکنند تا چیزی را بگیرند و کاری را بکنند. این پاهای ناآرام را به زمین زنجیر کنیم تا ما را نبرند و به خطر نیفکنند. بنشینیم و فراموش کنیم. در این فراموشی مأوا کنیم و در این فراغت معطل آسوده باشیم. اگر از احوال ایرانیان بپرسید، این است احوالشان.
وقتی ملتی آماده میشود برای فروپاشی، به خوشی میگراید. و این شگفت انگیز است. فروپاشی همان نابودی نیست. یافتن همین امر است که اندیشیدنی است. ما را به تامل وامیدارد و ناگهان ملتهب میکند. فروپاشی و خوشی به هم رسیدهاند. چه فرو رفتنی است این؟ فرو میرویم و غرق میشویم، به هم میشویم تا از هم فرار کرده باشیم. وقتی چارهای از هم نداریم چه بهتر که افیونکدهای بیابیم و در آنجا هم را ببینیم و بنماییم که کاری نیست ما را با هم. و در خود فرو رویم. فروپاشی تفرقه است. بنشینیم و کنار هم باشیم و بگوییم ما. سرگرم باشیم در این گوشهی بستهی دود گرفته و بگوییم آنها. فروپاشی همین است. نه مایی مانده است و نه آنهایی. کجاست ساقی، کجاست مجلس، کجاست خلوت ما.
اما اگر راز آوازی دهد، پرده جادو دریده شود و دگر گونه ببینیم خود را. آن گوشهی بسته گسسته شود، نیمخفته بیدار شود. نوری از آستانه بتابد. هوا و هوس بپرد. همه بانگ برزنند و جام بردارند. دیگر بار از آشنایی بپرسند و از رسم آشنایی. گوشهایشان باز شود به پیغامی که رسیده است. همدیگر را دل دهند که لطفی هست اینجا. نترسید. بیایید بیاراییم مجلسمان را. باهم باشیم و نگه داریم خلوتمان را. قهوهخانه را بستیم، میکده را باز کنیم. افیون را از خون خالی کنیم و با نشاط می گرمش کنیم. بانگ برآوریم و دعوت کنیم، همه را. که بیایید. اینجا جایی است. جایی برای زندگی کردن. جمع شدن. رونقی دارد جمع ما. ما اینجا گوش سپردهایم و بهر کاری با همیم. ما دوباره خانواده شدهایم. همانقدر که رگهای بسته را باز کردیم و قربانی دادهایم همخون شدهایم.
دیگربار رسیدیم به جای اولمان. امروز روز چهل سالگی است. این چهل سال به سادگی نگذشت. در اندازه، چهارصد سال است. اما مهم این است که میانسالی باشد. ببینیم چه را گرد آمدیم؟ آیا میانهای با هم داریم؟ نگران باشیم. فروپاشی همیشه نزدیک است و در میانسالی نزدیکتر. میشود در این میانسالی جوانتر از سالهای جوانی بود و میشود پس از چهل سالگی کهنه شد و رو به فروپاشی آورد. آیا ما را رسد که چهل سالگی جمهوری اسلامی ایران را بجا آوریم؟