دکتر محمدعلی مرادی در پی تسریدادن «گفتوگو» به همه جا و همه کس بود. راز ماندگاری او همین است.
هر بار که خبر مرگی را میشنوم پرسشی تکراری در برابرم قرار میگیرد. آیا چیزی از او خواهد ماند؟ آیا کاری کرده است که گذر زمان در آن نفوذ نکند و محوش نکند؟ به فکر فرو میروم و پیش از هر کجا در خودم آن را جستجو میکنم. میبینم آیا جایی از زندگی من اثری از او هست؟ آیا من میتوانم او را یاد کنم؟ اگر تنها ارتباطی را پیدا کنم که برحسب تصادف روزگار با او تجربه کردهام، میدانم که این سوگ فراموششدنی است اما اگر نقطهای را بیابم که این ارتباط من را ساخته است و در فهم و بیانم جاری شده است، آن از دست رفتن غمی میشود که با من میماند؛ ممکن است امروز بگریم اما فردا با لبخند به یادش خواهم آورد.
دکتر محمدعلی مرادی درگذشت. برای من که تا چند سال پیش ارتباطی تنگاتنگ با او داشتم و شبها و روزهای بسیاری را با او گذرانده بودم دوباره پرسش قدیمی به سراغم آمد. آیا چیزی از دکتر مرادی برای من مانده است؟ برای هر کس که با دکتر کمتر تعاملی داشت این پرسش به سرعت جوابهای متعددی پیدا میکند. آنقدر منش علمی، سبک تعلیمی و رسم زندگی دکتر متفاوت بود که میتوان لیستی از ویژگیها و خصائص شخصی او را ثبت کرد و به یاد سپرد. اما اینها نمیتواند پاسخی برای پرسش من باشد. پرسش از ماندگاری، هرچند در اینجا پرسشی شخصی است اما قید ماندگاری همچنین وجهی غیرشخصی به آن میدهد. چیزی به یاد ماندنی است که بتواند خود را همچون یک «اثر» برکشیده باشد. یعنی در برابر زمان مقاومت کند و تازگیاش را هم از دست ندهد. آنچه که ما معمولاً در آثار علمی و هنری میبینیم. اثر هرچند در زمان است اما همراه زمان نیست، شکافی در آن است و زمان را در نقطهی خود دوباره میسازد. من میخواستم ببینم آیا دکتر مرادی در میان همهی تلاشهای متمایزش توانسته بود اثری برجای گذارد؟ آیا او برای من باقی خواهد ماند؟
او زمانی متعلق به جریان چپ بود و فعالیتهای سیاسی گستردهای داشت و البته از آن مبارزات دست کشیده بود و به فلسفه رو آورده بود و به جای پیوستن به جنبشهای اجتماعی به سراغ نهادهای رسمی سیاسی میرفت. عدهای او را چپی که راست شده میخواندند و حتی او را ازجمله مزدوران حکومت به شمار میآوردند. این نگاه دکتر مرادی و اهمیتی که به ساختارها میداد برای خیلی از اطرافیان و شاگردانش درسآموز بود. دکتر مرادی همیشه عدهای را دور خود جمع میکرد و با آنها کتاب میخواند و مراقبت میکرد تا هر کلاس یک حلقهی متنخوانی باشد. بسیار به مسائل بومی ایران حساس بود و فکر میکرد در کلاس فلسفه باید این مسائل را طرح کرد. فکر میکرد بیش از سیاستمداران باید دانشگاهیان را مورد نقادی قرار داد تا به خود آیند و کارهای علمیشان از جمله پرورش شاگرد و راهنمایی پژوهشهای دانشگاهی ازجمله پایاننامهها را با قدرت انجام دهند. نهایتاً هم تاکید داشت که یک فلسفهخوانده باید در مورد مسائل جزیی و انضمامی جامعه ازجمله فوتبال و ترافیک و آلودگی هوا و سینما صحبت کند. هر کس که با دکتر مرادی حشر و نشر داشت حتماً این موارد را به خوبی به یاد میآورد اما برای من هیچکدام از اینها چیزی نیست که از او به یادم بماند. تلاشهای دکتر در همه این موارد نابسندگیهایی داشت.
او در گفتگو با نهادهای سیاسی، توجه به متنخوانی و اهمیتی که به دانشگاه میداد همواره فاصلهای را برای خود نگه میداشت و آگاهانه از آن مراقبت میکرد. به همین جهت تمام این تلاشها با نوعی فانتزی همراه شده بود. نه آن گفتگوهای سیاسی، جز اینکه برای دکتر مرادی شاهدِ مثالی در کلاسهایش بسازد، بهرهای داشت و نه او توانسته بود به فرمی استوار برای متنخوانیهایش برسد و این متنخوانیها را به سازمان دانشگاه نزدیک کند. باید در کلاسهای متنخوانی او بصیرتهایی را صید میکردی و از انبوه حرفها بیرون میکشیدی. او از فرمها میگریخت و با شوریدگیاش سر میکرد و به آن دلخوش بود. من فکر میکنم همین نکته نوشتارش را کمی آشفته و خواندناش را کمی دلبخواهانه کرده بود.
اما این همه چیزی نیست که از دکتر مرادی میشود گفت و معمولاً گفته میشود و به یاد من مانده است. دکتر مرادی قبل از هر چیز دیگری، امید به گفتگو با همه داشت. تحملی که او در شنیدن و گفتن داشت را تا به امروز در کسی ندیدم. هر کس زبان میگشود، او به استقبالش میرفت و حرفی داشت که با او بزند. میگفت انسآنها وقتی حرف نمیزنند، کمتر انسانند. گفتگو منحصر به هیچ صنفی نیست. اتفاقاً وظیفهی اهل فلسفه و علم این است که مردم را به حرف بیاورند؛ اجازه ندهند مردم از گفتگو طفره روند و کارهایشان را نیندیشیده بگذارند. دکتر هرچه را که میدانست برای گفتگو با همه آماده میکرد. این امید به گفتگو همان نقطهای است که انسآنها در آن برابر میشوند و در زندگی کردن شریک هم. مگر فلسفه از همینجا آغاز نشد؟! از نمیدانمِ سقراط. از آنجا که او در همه شهر میگشت و از همه میخواست حرف بزنند. تنها در اینکه باید حرف بزنیم میفهمیم که نمیدانیم و از خود بیرون میشویم و میتوانیم با همه گفتگو کنیم. انسآنها با گفتگو گرم میشوند و میتوانند زندگی را تاب آورند.
دکتر مرادی همه را خسته میکرد بس که وقت برای حرف زدن و شنیدن داشت. بارها دیدم افرادی را که چیزی میپرسیدند و دکتر رهایشان نمیکرد، آنها یک جواب میخواستند و او یک گفتگوی خوب. او میخواست با همه حرف بزند و همه را به حرف آورد. شاید برای یک کارگر ساعتها وقت میگذاشت تا نشانش دهد که وقتی حرف میزند، بهتر از عهدهی کارش برمیآید. حرف زدن تحمل میخواهد و دکتر مرادی در سن نزدیک به شصت سالگی وقت و حوصله برای حرف زدن با همه را داشت. میگفت اهل علم باید فراغت داشته باشند تا فرصت گفتگو را از دست ندهند. وقتی موفق میشد با کسی حرف بزند، به خوشبختی میرسید و این را با همه در میان میگذاشت و دستمایهی صحبت میکرد. گاهی تا یک ساعت پشت تلفن دربارهی یک گفتگوی خوب ده دقیقهای با من حرف میزد. من فکر میکنم دلیل گرم شدنِ کلاسهایش هم همین بود. همه در کلاسهای او هرچند مبتدی بودند، باید متنی سترگ به دست میگرفتند و میخواندند و البته حرف میزدند. پس از مدتی پیش خود میگفتند من میتوانم، میتوانم متن بخوانم، میتوانم حرف بزنم و چرا نتوانم. این همان کاری بود که دکتر مرادی گسترش داد و آن را به ما آموخت و این همان اثری است که از او به یادگار خواهد ماند و هیچگاه تازگیاش از دست نمیرود.
کسی که با همه حرف میزند و میتواند حرف بزند، شریک زندگی همه میشود. دوست و رفیق میشود، همدرد و همراه میشود. دکتر مرادی چنین بود و از دست دادنش برای همهی آنها که با او بودند سخت ناگوار است. من عمیقاً به او مدیونم. خدا قرین رحمتش کند.